محل تبلیغات شما



دوست دارم بنویسم. از این احساس خوبی که امروز از مشاورم گرفتم. از اینکه ترسم داره ازش میریزه. از اینکه هربار میبینمش بیشتر میچسبم به درسم و اونقدر بهم انرژی میده که دلم میخواد هزارتا کتاب تست جلوم باشه و همینجور تستاشو بزنم.

امروز بهم گفت دلت تنگ شده برای مامان بابات؟. گفتم خیییییییلی. گفت راستشو بگو گریه هم میکنی؟. سرمو انداختم زیر و گفتم آره. گفت واقعا گریه میکنی؟. گفتم اوهوم. یهو گفت آخی عزیزم. تاحالا دلم برای کسی نمیسوخت.

اصلا واسم عجیب بود که ادم به این سنگی دلش به حال من سوخته.

و یچیز جالبی که بهم گفت و خودم نمیدونستم تاحالا؛ گفت چهرت یه آرامش خاصی داره. انگار کل آرامش دنیارو تو وجود تو تزریق کردن. سرشار از انرژی مثبتی. که این خودش یه برگ برنده ایه که هرکسی نداره.

حس میکنم اونم نسبت به قبل مهربونتر شده. و همینم باعث شده یکم ترسم بربزه. امروز یکم خوابم میومد تا قبل از اینکه بیاد سرمو گذاشتم رو میز چشمامو بستم. اومد تو گفت خوابی؟. گفتم نه خستم. گفت مگه بیل زدی؟. گفتم نه زیست و شیمی خوندم. از بیل زدن سختتر.

خیلی حرفای خوب خوب زد. اکثرا اون حرفایی که بهم انرژی داده رو تو دفترم یادداشت کردم که هی بخونم و کم نیارم. بهم گفت رژیا من در تو این توانایی رو میبینم که خیلی راحت به زیر هزار و حتی شاید به زیر صد برسی. شاید این اعتماد به نفس کاذب باشه، ولی خب خیلی بهم روحیه داد.

هدف گذاریامو شروع کردم. از هیچیم ترس ابایی ندارم. من درسمو میخونم؛ تلاش خودمو میکنم، برای خوب زندگی کردن میجنگم، خدا خودش هوای متو داره.

اینو نوشتم که بعدها؛ بعداز کنکور برام بمونه و بیام بخونمش. مثل کانال کنکور به طعم لیمو که یکی از بلاگرا زده و بعضی وقتا دلنوشته های بعد از آزمونش و درس خوندنش از توی وبلاگ رو میذاره تو کانال. حالا من واسه تو کانال نمیخوام؛ مینویسم که کاسه خودم به یادگار بمونه.مینویسم که بدونم چقد اذیت شدم و تمام تلاش و زندگیمو گذاشتم روش.

زندگیم تازه شده شبیه یه آدم کنکوری. دوستان؛ واسم دعا کنید. با شرایط سختی دارم درس میخونم. دعا کنید کم نیارم.

و اینکه یه خبر دیگه

شاید

شاید

شاید

شاید

۲۳ آبان بریم محضر و تمومش کنیم کارو.


امروز رفتم سر یخچال و دیدم خوردنیام تقریبا به هیچی رسیده. میتونستم زنگ بزنم برام بفرستن یا بگم مستخدم اینجا بره برام بخره، ولی اینقدر حوصلم سررفته بود که لباس پوشیدم خودم رفتم فروشگاه. سعی کردم زیاد چیزی برندارم که خراب بشه. آخه اشتهام به صفر رسیده. نمیتونم زیاد چیزی بخورم. از هر میوه شاید نیم کیلوهم برنداشتم. 

توی راه برگشتن یه بنر بزرگ دیدم که روش عکس یه کودک سرطانی بود. همینجور رفتم تو فکر که اگه قرار باشه شیمی درمانی کنم و همه موهام بریزه چی؟. منکه جونم به موهام بسته ست. بیشتر از من بابام موهامو دوست داره. اصلا خودم با این قیافه حاضرم خودمو تو آینه ببینم؟. روم میشه جلوی محمد حاضر بشم؟.

اون شب به بابا زنگ زدم و گفتم بابا اصلا تو فکرش نروها. انشالله که هیچی نیست. بابا گفت رژیا من تو فکر بعدشم بابا. میترسم خدایی ناکرده؛ زبونم لال همچین چیزی باشه، اونوقت برای پیوند مغز استخوان باید چیکار کنم؟. تو که خواهر برادر نداری، منم که نمیتونم بهت بدم، از کجا بگردم یکیو پیدا کنم که بتونه مغز استخوانشو باهات پیوند بزنیم؟. گفتم بابایی نگران نباش؛ من میدونم هیچی نیست. 

به بابا امیدواری میدم درحالیکه طول درمانش خودمو کلافه کرده. میگم بابا هیچی نیست؛ ولی خودم بیشتر از اون ترسیدم. به اسم میگی شیمی درمانی، به اسم میگی پرتو درمانی، راحت میگی پیوند مغز استخوان؛ ولی خدا میدونه گذر از هرکدوم خودش چه سختیایی داره. تااااازه اگه رو بدنت جواب بده.

یکی از آشناهای خودمون سرطان خون گرفت. فکر کنم چیزی حدود ۲۰۰ میلیون خرج کرد؛ ولی حالش خوب خوب شد. اون وضعیت مالیش خیلی خوب بود اونم تو چندسال پیش ۲۰۰ میلیون. حالا ما کجا داریم ۴۰۰، ۵۰۰ میلیون بذاریم که من چیزیم نشه.

اصلا این بدن نصف جون شده من، اینهمه دارو و درمان رو تحمل میکنه؟.

از خدا میخوام که هیچی نباشه، وگرنه خیلی سخت میتونم جون سالم به در ببرم. امشب نشستم از عوارض شیمی درمانیو خوندم، اصلا حالم بد شد. خب اونی که اینهمه زجر میخواد بکشه تا زنده بمونه، همون از خدا بخواد که بمیره بهتره براش خب‌. چیه اینهمه اذیت بشی تهشم بخوای بمیری.

امیدوارم که مشکلی نباشه. واسم دعا کنین.


گاهی وقتا ترجیح میدم اسم بعضی آدمارو حتی توی ذهنمم تکرار نکنم. اونقدر به این فراموشی ادامه بدم و بدم و بدم که نه نامی ازشون بمونه، نه یادی، نه نشونی. 

اینروزا سختترین روزای زندگیمه. چه بسا از سختترهم سختتر. ولی کسایی که اینروزا کنارم میمونن فراموشم نمیشه. کسایی که دارن اینروزامو تحمل میکنن یادم نمیره، یه روز بدجور براشون جبران میکنم.

شاید اگه اینروزا هرکس به جای من بود حتی دیگه درسم نمیخوند. پامیشد و این چند سوای زندگیشو میرفت عشق و حال دنیا که چیزی تو دلش نمونه. ولی من باقدرت می ایستم دوباره. حتی این مشکل هم نمیتونه انگیزمو ازم بگیره. حداقل پیشوند خانم دکتر رو قبل از اسمم ببینم که آرزو به دل از دنیا نرم. دیشب زنگ زدم به بابا و گفتم ازت اجازه میخوام بعد از محرم و صفر، توی روز تولدم بی سر و صدا با محمد عقد کنیم و یه مدت کوتاه بعدشم ازدواج. نذار اینم به دلم بمونه. 

اینروزا دلم نمیخواد زیاد کسیو ببینم. دلم نمیخواد کسی بهم وابسته بشه. دلم نمیخواد کسی اذیت بشه. فکرکنم حدودا از دوماه دیگه که جواب صددرصدو بگیرم درمان شروع میشه. ولی من از پا نمیفتم. نمیذارم به دلم بمونه. من باید تجربه شیرین این احساس قبولی رو کنم بعد از این دنیا برم.

شکسته شدن بابامو دارم به چشم میبینم. ذره ذره آب شدنشو دارم با تمام وجودم احساس میکنم. خدایا، مواظب بابام باش. از اون خونواده سه نفره اگه یه نفر موند، اون یه نفر هلاک میشه. دیگه چجوری میخوای امتحانمون کنی؟.

آره. حلالیتم الکی نبود. الهام نبود. یه واقعیت تلخه. واقعیتی که اینروزا از پا درم آورده و نابودم کرده.

لطفا برام دعا کنید.


حاضرم قسم بخورم تاحالا با هیچ فیلمی اینقدر گریه نکرده بودم. امشب درحالی ستایشو دیدم که داشت ازدواج میکرد. یاد خودم افتادم زمانی که بابام میخواست ازدواج کنه. توی همون سن و سال با تمام وجودم گریه میکردم که من نمیخوام کسی جای مامانم بیاد. دلم نمیخواد جایی که مامانم پاشو گذاشته اونم پاشو بذاره. و بابا میگفت برای خودت خوبه بابایی. من فقط دارم بخاطر تو ازدواج میکنم. اون دوستت داره. راستم میگفت. هیچ رقمه توی این ۱۲ سال برام کم نذاشته. مهربونترین بوده باهام. ولی همیشه کمبود مامانمو حس کردم. اون بیچاره حتی حاضر نشد بخاطر من با چادر سفید بیاد. مثل مادر مرده ها صبح رفتن یه امضا کردن و اومدن. 

ولی با همه خوبیاش؛ بازم تا یکماه قهر بودم که چرا یکی دیگه اومده جای مامانم. درو میبستم و اشک میریختم تنهایی.

امشب وقتی گریه های نازگلو دیدم شکستم. گریه های محمدو دیدم آوار شدم. کاش این قسمتشو من ندیده بودم چون بی نهایت اذیت شدم. زانومو بغل گرفته بودم و بلند بلند گریه میکردم.

کی اونروزا میخوان فراموش بشن من نمیدونم. حتی همین الانم بغض بدی دارم. منتظر یه تلنگر کوچولوئم که بزنم زیرگریه. 


بارها برام پیش اومده که چندبار رفتم سراغ کسی یا پسم زده یااینکه تحویلم نگرفته. زیاد اینجوری برام پیش اومده ها ولی امروز وقتی رفتم سراغو مجددا همونجوری، تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت هیچوقت سراغش نرم. خیلی بهم برخورد و روم فشار اومد. خودم یه عادت دارم، هرچقدددددر از کسی ناراحت باشم، فرقی نمیکنه چقد؛ تا وقتی ازش دلخورم که طرفم نیاد. ولی همینکه اومد یه سلام کرد یا حالا هرچی فورا از دلم در میاد و فراموش میکنم. کاش بقیه هم مثل خودم باهام تا میکردن.


به قول سهراب:

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت.

غصه هم میگذرد.

آنچنانی که فقط؛ خاطره ای خواهد ماند.

اینروزاهم میگذره. دلتنگی تموم میشه. ناراحتی تموم میشه.

حضرت حافظ میگه، مژده رسید که ایام غم نخواهد ماند/ چنین نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند.

حالم خوبه. یعنی خوب نبودم، الان دارم کم کم خوب میشم. احساس راحتی میکنم. حدودا از سه چهارروز پیش الک برداشتم و شروع کردم آدمای بدرد نخور زندگیمو بیرون انداختن. امروز قشنگ احساس کردم که بعضیا نیستن حالم خوبه. ولی نبود شقایق حالمو بد کرده‌ دلم براش تنگ شده. میدونم اونم دلش برای من تنگ شده ها. ولی فعلا صبر میکنم

هی بازدیدمو باز میکنم، میرم نگاه میکنم میبینم چنددقیقه قبل آنلاین بوده؛ بازم میبندمش‌ من منتظر اونم، اونم منتظر منه.

هرسال با این تولد لعنتی من برنامه ها دارم. پارسال که دقیقا روز تولدم مشکات برای همیشه ازم برید. الان حدودا یک سال و ۲۰ روزه که مشکات از پیشم رفته. نمیخوام شقایق بره. چون شقایق همه جوره شبیه به خودمه. و ازهمه مهمتر، شاید تنها کسیه که واقعا واقعا دوستش دارم.

خودن از این دوریا خسته شدم. ولی حتم دارم که درست میشه. خیلی کم حرف شدم. جوری که شبا نمیدونم چی بنویسم. ممکنه چندروز نیام، بعد با یه عالمه حرف بیام. شایدم همین فردا با یه دنیا حرف اومدم.

دعام کنین.


بخوره تو سرشون دنیای مثلا پیشرفتشونو. الان دقیقا دودفعه هست که منو مسخره کردن. پیام میاد برام که نتت تموم شده. من بدبختم چه میدونم، فکر میکنم واقعا تمام شده. تشریف میبرم نت فعال کنم، ۴۰ تومن از حسابم میکشه تهشم میگه با عرض پوزش مبلغ عودت داده میشود. آخه روانیای بیشعور دفعه قبلم پولمو ندادین. ریسک کردم یبار دیگه زدم، نامرد ۴۰ تومن دیگه برداشت نت فعال نکرد. چیکارکنمممممم. ۸۰ تومنننننن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها